بسم رب المهدی
حاج حبیب رو همه? محل می شناختند. برای خودش اسم و رسمی داشت. تقریباً نصفِ بیشترِ مردم محل ، لوازمِ خانه و جهیزیه خود را ، اقساط از مغازه ی حاجی گرفته بودند. دائم ، حرف از کارِ خیر و، خدا و پیغمبر میزد. اما فقط کافی بود، تا بنده خدایی یک قسط اش عقب بیوفتد ،آن وقت بود که چرتکه اش رو بر میداشت و ، طوری سودش را محاسبه میکرد، که در همین عصرِ اینترنت هم ، هیچ کامپیوتری نمی توانست معادله ای برای آن بسازد. و اگر کلاً شخصِ مقروض آهی در بساط نداشت و چند ماهی از اصل و فرع ماهیانه اش می ماند ، دیگر حسابش با کرام الکاتبین بود .حاج حبیب فرزند خوانده ای به اسم سارا داشت . که تقریباً ، در ماه رمضان ده سال پیش آن را به خانه آورد. اما این اواخر، مکرر میگفت: (( حالا دیگر بعد از فوت معصومه ، صلاح نیست سارا در منزل باشد ، و باید در اسرع وقت شوهری مناسب برایش پیدا کنم…)). چند روز پیش حاجی در حالِ خواندن روزنامه ای بود که مرا صدا کرد و با لبخندی غریب گفت : (( به داداش رضا زنگ بزن و بگو عصر برای خرید یک انگشتر پیش او میروم.. خودت هم چند روزی میتوانی به مرخصی بروی ))…یک هفته ی بعد آقا رضا زنگ زد و گفت که زود روی درب دکان پارچه ای سیاه بچسبانم و کمی پول بردارم و خرید کنم. اول فکر کردم برای حاجی اتفاقی افتاده ، اما بعد فهمیدم که سارا خودش را کشته. به سرعت به مغازه رفتم وداخل شدم و کمی پول برای خرید برداشتم ، اما هنگام خروج، چشمم به تیتر روزنامه ای افتاد که آن روز حاج حبیب میخواند :
” قانون اجازه ی ازدواج با فرزند خوانده تصویب شد”